هنوز جفت چشم های سرخ,خیره ی من اند

حمید صادق پور
hamid_sadegh_pour@yahoo.com

هنوز جفت چشم هاي سرخ، خيره ي من اند ...

حميد صادق پور






يك لكه ي سرخرنگ يواش يوا ش در سفيدي چشم هايم ريشه مي دواند عين قطره ي جوهري در كاسه ي آب ، يا نه ، عينهو ريشه ي افشان علفي هرز در لثه ي جويي ، درست مثل چشم هاي سروان وقتي كه وق زده بود از كاسه بيرون و نگاه هول زده اش را از پشت شيشه ي شكسته ي پنجره ، تا دور ها ، خيلي دورتر از سيم هاي كبود خاردار ، تا پشت تپه ماهور ها مي رماند و در دل ماسه هاي لغزان كوير ، بر خاك مي نشاند يا در هُرماهُرم ديواره ي خاك ، بي تاب مي رقصاند .




چه ديده بود نمي دانم اين روز هاي آخر كه مي ايستاد مثل مجسمه پشت شيشه ي شكسته ي پنجره و بُراق مي شد توي چشم بچه ها وهي سيگار دود مي كرد . ابر خاكستري، زير لبه ي كلاهش ،غليظ وول مي خورد و لابد مي رفت توي چشم هايش كه هي فش و فش مي كرد و يك ور دماغش را بالا مي كشيد . حتا چند قطره ي زلال اشك غلتيده بود پايين و گير كرده بود به چند لاخ موي سياه سبيل اش و مي رفت كه پايين بيفتد و نمي افتاد .
صدايم زده بود با همان صداي خش دار ، اما نه مثل هميشه بلند و پتكي . نديد كه همان پشت پنجره پا كوبيدم و دستم را تا لبه ي كلاهم بالا آوردم . نگاهش جاي ديگري بود ، شايد آن روبرو ، روي ديواره ي لرزان خاك ، جايي كه پرهيب لخت و عور شاشو ميان هرماهرم بعد از ظهر هايش ظاهر مي شود .
گفت : كبيري !
و ته سيگار بي كونه اش را نگاه كرد ، پك محكمي زد و انداخت دور . سرش را بالا آورد ، چشم هايش توي سياهي كاسك كلاهش گم شده بود.
ــ ... هيچي ، برو به كارت برس .


گفته بود : كبيري !
و بيرون را پاييده بود .
ــ چه مرگشه اين يابو ؟
آن بيرون شاشو تكيه داده بود به ديوار سيماني خوابگاه . پاها را زاويه باز كرده بود و زير نور كم رمق آفتاب صبحگاهي ، خشتك اش را خشك مي كرد .
گفتم : يه كم قاطي داره قربان .
زير سايه ي كلاه لبه دار ، سرخي چشم هايش سياه مي نمود . هميشه كلاهش را كيپ تا ته پيشاني اش ، گاهي تا نيمه ي ابروهاي پر پشت اش پايين مي كشيد ، طوري كه ابروهايش يك خط سياه دراز مي شد قاطي سياهي سايه ي كلاه .
ششدانگ رفته بود تو نخ شاشو .
ــ بچه ها چي ؟ زياد سر به سرش نمي ذارن؟
از توي كمد، پرونده ي بچه ها را براي سروان جدا مي كردم . اين چند روزه زياد تو نخ بچه ها بود .
گفتم : راستش بچه ها اسمشو گذاشته ن شاشو . آخه شبي يه تانكر مي شاشه . همون اول كاري قربان شاشيده بود رو عباس . يك بلوايي راه افتاده بود قربان ..
گفتم : يك ماهه آمده قربان ، هنو كسي نديده رخت هاشو در بياره ، ميگه : فردا بايد دوباره بپوشم .ميگن بو گُه ميدي ، بشور اين صاب مرده ها رو ، ميگه : دوباره پلشت مي شه . شباي اول پوتيناشم در نمي آورد ، عباس زد تو دهنش قربان ، گفت : اينجا طويله نيست حيوون !...
حسابي چانه ام گرم شده بود ، نمي دانم براي خوش باشي گفتم يا از دهنم پريد :
بين خودمون باشه قربان ! يك شب بچه ها دست به يكي كردند ، بالاخره جهاز شو پياده كردند . هاي داد و بيداد مي كرد قربان . بش گفتند : باس برقصي ، راه نداره و قدم كه بر مي داشت قربان ، لپاش مي لرزيد ، پايينش هم . بد دنبه اي هم نداشت قربان ، اين بود كه ... بچه ها ... يكي يكي ....
آمده بود جلو . داشت تلخي توتون سيگار را زير زبانش مزه مي كرد . تف اش كرد زمين ، و باز هم جلوتر آمد . كاسك كلاهش گرفت به كلاه من . حالا هرم نفس هاي بد بويش را بر پوست صورتم حس مي كردم و چند لاخ موي ضخيم دماغش را كه هي تكان تكان مي خورد مي ديدم و چشم هايش ... رعشه اي در تمام تنم دواند .انگار عنكبوتي روي سفيدي قلنبه ي چشم هايش ، با مويرگ هاي سرخابي تار تنيده باشد . همه چيز يكباره سرخ شد سياه شد . كژدمي انگار صورتم را گزيده باشد . عقب عقب خوردم به ميز و پهن شدم روي زمين . پايه پرچم را پرت كرد طرف پنجره . صداي شكستن شيشه اتاق را پر كرد . دست اسماعيل قد يك بند انگشت چاك خورده بود . گويا آمده بودند پشت پنجره تماشا .


گفتم : خريّت من بود شاشو ، راستش زبانم گوزيد . نمي دانم يك دفعه چه مرگش شد قرمساق . اصلا حالي به حالي شد . تا حالا اينقدر سگ نديده بودمش . خدا از اون چشم ها به خير كند !
دستش را گرفته بود به كعب اش و روي زمين تا خورده بود و به خودش مي پيچيد . رد پوتين هاي سروان انگار كه به اسفنج فرو رفته باشد ، روي لمبرش مانده بود .



گفته بود : همه تون باهاش...؟....
و نگفته بود . گفته بود : همه ...؟
و با انگشت اشاره اش چانه ام را بالا آورده بود . هول كردم توي چشم هايش نگاه كنم .
ــ با تو ام يابو...
و داد زده بود : گفتم همه؟
وتخت خوابانده بود بيخ گوشم . هزار هزار كژدم ريخته بود از چشم هايش بيرون . كونه ي دست هايش لبه ي ميز ، گفته بود :
ــ خودت چي ؟ هان؟ ... راستش را ... به نفعته يابو....
توي چشم هايش اين بار زير آن سايه روشن هاي سرخابي مشبك چيز غريبي بود كه تا آن وقت نديده بودم. يك لايه ي شفاف آب روي ميشي محو مردمك هايش نشسته بود و عكس من وارونه افتاده بود تويش.



بوي تند شاش و نا و هزار گند ديگر به كله ام مي خورد. داد مي زد: سّرنگ! اينجا بوي گه مِدِه .
سروان را مي گفت سرهنگ يا به قول خودش« سرّنگ».
بعد آن قضايا سروان از بغل آفتاب كشان كشان مي آورَد َش ، مي اندازد اينجا ، توي اين آشغالداني كه بند پاسگاه است.
ريز ريز مي خندد و آب لزج سربي رنگي از گوشه ي لبش كش مي كند پايين.
ــ زيپ شو كشيد پايين. عكس زنش خوشكل بود، خيلي . چپه اش كرد. من ور داشتمش. يك دانه سيگارم داد. گفت: رفتي بيرون بكش... سرنگ مث سگ هل هل مي زد...
هوي ! يك سيگار‌بِده كو...




گفت: مرتيكه ي عزب چرا زن نمي گيره؟
ــ داشت. زن داشت قرمساق.
ابرام دود سيگارش را طبق عادت از دو لوله ي بيني بيرون داد. به پهلو چرخيد و باز كام گرفت.
ــ بچه ها مي گفتند چيز مَشتي هم بوده، كار درست. من اون روزا اينجا نبودم كه. آموزشي بودم. بعدش افتادم تو اين طويله. مي گفتند راه كه مي رفته قر از كمرش مي ريخته پايين. با يه سرباز بندري گويا ريخته بوده رو هم. گويا سواركاري هم ...بعله...
عباس به شكم دراز كشيده بود روي تخت.
ــ سروان هم نگو خيلي كشته مرده ش بوده. البته بو مي بره ، گويا اين آخريا كه گندش بالا اومده بوده.




گفته بودم : چه مرگتونه نصف شبي ؟
ملحفه را پس زده بودم. پشت پنجره هوا گرگ و ميش بود. سر و صداي عباس هنوز مي آمد. پرسيدم: چه مرگشه اين تخم سگ ؟
ابرام از زير تختم گفت: دوش گرفته.
كله ام را آوردم پايين. داشت پتو را مي كشيد رويش.
گفت: خره ، پا شو ببين ، يارو صفر كيلو متره يه تانكر شاشيده . داره هنوز رو تخت عباس چيك چيك مي كنه.
شاشو عين بيد مي لرزيد ، عباس از تخت كشيده بودش پايين. بچه ها دايره دورش را گرفته بودند و تكه مي پراندند و هرهر مي خنديدند...




يادم نمي رود وقتي كه براي اولين بار ديدم كاشي هاي زردنبويش از لاي كبودي لب هايش بيرون زد .
گفته بود: كي ديگه اين يابو را فرستاده اينجا؟
و شاشو خنديده بود، با چين هاي ريز دور چشم هايش كه يك تيله ي سياه كوچك تويش اين ور و آن ور مي رفت. لپ هاي گنده اش طوري بود كه فكر مي كردي دهانش را بسته و تا مي توانسته باد كرده.
گفته بود: سلاملِكم آقا... سرّنگ
و مف اش را كه آويزان شده بود ، محكم بالا كشيده بود ، توي دهنش مزه كرده و قورت داده بود پايين و زل زده بود به سروان كه داشت با زبان ، كاغذ سيگار را خيس مي كرد.
گفته بود : خبردار واسّا يابو!
محكم و خش دار ، مثل هميشه .
و اتاق با صدايي زير بوي تخم مرغ مانده گرفته بود . برگ مچاله اي را از جيب عقب شلوارش در آورده و داده بود به سروان ، و باز خنديده بود.




مي گفت: دست خودم نيست. خواب مي بينم يِله داده م ، صبا كه بيدار مي شم درخت آب شده م.
ننه م لحاف را پرتاب مي داد يك ور . تركه ي نار از ته حياط مي كَند و مي افتاد به جانم. اوّلاش در مي رفتم رو كپه ي خاك. ولي بعدناش پوستم كلفت رفت. مي زد به گود سينه اش مي گفت: شرم كن ، حيا كن ، نگاه به پشت لبات بنداز ، از جواني تا به پيري ، از پيري تا به كي؟ برو ، برو بغل آفتاب خشك شي؟ امروز تنبان نداري...





مي نشست گوشه ي بند و با خودش حرف مي زد. گاهي بلند داد مي زد : ازرق شامي چشم قرمز ...تخم بابام نباشم اگر ...




گفت: شايد از نفرين زنشه چشاش اينجوري شده.
كبريت نيم سوز را گرفت سر سيگار و هر چي باد توي دهنش جمع كرده بود فوت كرد رويش. توتون ها چند لحظه عين ذغال سرخ شدند . سر كبريت دود كرد و كله مورچه اي خم شد.
گفت: بدبخت زنك. لابد اين مادر فلان شده ، خيلي اذيتش مي كرده ، اونم اينجا ، يك زن تنها ... كو تا آبادي، او...وه...
نمي دونم والاّ ، ضد و نقيض حرف مي زدند. هر كي يه چيزي سر هم مي كرد. خلاصه كه ، آخرشم طفلك زنه ، دق مي كنه و فاتحه... بعله داداش ، دنيا خيلي تخميه ، خيلي...
دود آرام زير تخت بالايي پخش مي شد.
‌ــ اينم بگم البته، خيلي يام مي گفتند ، بندريه مرض انداخته به جونش. چشاي اونم همينجوري بوده، قرمز، جفت چشاي سروان.نمي دونم والاّ راستيت اش را بخواين بچه ها ، من كه يواش يواش داره ترس ورم مي داره،اينجا بيشتر اجنّه خونه مي مونه تا پاسگاه.





ريز ريز مي خندد و مي گويد: سربازي خوبه . خدا وكيلي از خشت زدن راحت تره ، خيلي . سر كوره ها پاره مي شي تا غروب. هي قا لب پر كن ، هي ...
بعد انگار كه يك دفعه يادش بيايد:
ــ نگفتي آخرش هم ، براي چي سرّنگ انداختم اين تو؟
براي چندمين بار مي پرسيد و نمي دانست و نمي دانستم كه معبر مويرگ هايي شده است كه چشم هاي عنكبوتي سروان را در چشم هاي ما تكثير مي كند.
آنقدر پنگال ها را بر پوست تيره اش مي كشيد و مي كشيد تا خون روي چرك ها جاري مي شد، بعد چار انگشت را كاسه مي كرد زير لب ها ، دهن مي جنباند و آب كف آلود لچّوكي مي ريخت تويش. آنوقت با سر انگشت ها مي ماليد به پوست خوني و باز تف مي گرفت و مي ماليد و آنقدر گرم اين كار مي شد و با خودش ور مي زد كه نمي فهميد داري گوشه ي سلول عق مي زني و بالا مي آوري.




صبح زود بود كه گفتند شاشو در رفته... زده به صحرا.
گفت: كار اين ازرق چشم قرمزه.
گفتند: سروان رفته تو سلول ، برگشتنا يادش ميره در رو ببنده ، شاشو هم...دِ برو ...
گفت: نگفتم كار خود قرمساقشه. پسره شانس بياره، جنازه ش در مي ره . اين ماسه ها شترو با بارش مي بلعه .




گفته بود، با انگشت اشاره كرده بود به تپه ماهورهاي روبرو و گفته بود: جسد شو از تو همين ماسه ها در مي يارن، پشت اون تپه شني ها .طفلك بندريه باد كرده بوده عين خيك. گويا شستش خبردار شده كه سروان قضايا رو فهميده ، مي زنه به چاك. شايد هم خود سروان ...




اين روزها سروان تبديل به شبحي شده است كه گاه و بي گاه پشت پنجره پيدا مي شود، سيگار دود مي كند، هذيان مي گويد و با چشم هاي مات خيره خيره بچه ها را مي پايد كه ذره ذره مويرگ هاي سرخابي درسفيدناي چشم هايشان نمو مي كند.عباس... احمد ... اسماعيل... و كم كم همه ي بچه ها .
ديگر حتا جرات نگاه كردن به اين خاك تاول زده را از دست داده ام. هر لحظه پرهيب كسي را مي بينم كه لخت و عور ميان ماسه ها مي دود و صيحه مي كشد ؛ وباز به خود كه مي آيم هوهوي باد است و گرما وگرما. اين روز ها ديگر پولي هم برايم نمانده تا نگهباني ام را به بچه ها بدهم.
شب ها ، دكه ي نگهباني گور من است. چپ و راست ارواح و اشباح غريب و آفتاب سوخته از دريچه ي آهني اش تو مي آيند، با مف هاي آويزان؛ و تن شان را مي خارند و ريز مي خندند . چشم كه مي بندم ، پرهيب هزار هزار نفر ، هزار هزار كژدم ، در پشت پلك هايم مي خزند .
پشت تمام در ها آنقدر مشت مي كوبم و مي كوبم و زيغ مي كشم تا از حال مي روم...




بور شده بودم، حسابي. بي خوابي ام سه روزه مي شد. بخار نفس ها هوا را سنگين كرده بود. فكر كردم توي خواب شنيده ام ، اما بچه ها همه از خواب پريده بودند ، خواب كه نه، چيزي ميانه ي خواب و بيداري. شليك دوم توي حياط بوديم . احمد هل هل مي زد . گفت: سـ ... سر ...وا...ن
تكيه داد به اسلحه. وحشت ، نفس حرف زدنش را گرفته بود. دو انگشت را شكل لوله ي هفت تير برد روي شقيقه اش. دويدم ته پا سگاه ، اتاق سروان.
نور زرد كم رمقي گونه ي گود افتاده اش را رنگ زده بود. دكمه هاي فرنجش باز بود و چند لاخ موي خاكستري از زيرش بيرون زده بود. هفت تيرش ، همان كه لابد سا ل ها حمايل كمرش بوده زير دست هاي آويخته اش ، روي زمين ، كنار پايه ي صندلي افتاده بود و خون چك چك رويش مي چكيد. مويرگ هاي سرخ برجسته ، از كاسه ي چشم هايش بيرون زده بود، رو به پنجره، و نگاه هول آورش مي رفت تا دورهاي دشت ، جايي كه هيكلي برآمده و بوناك ــ شايد ــ ذره ذره در حال تجزيه بود.
سروان با همان حالت عجيب اين چند روزه ، آلت اش را مي گذارد روي ميز و لوله ي هفت تير را روي برآمدگي ارغواني رنگ آن و شليك مي كند. و خون كه پشنگ مي زند روي سر و صورتش ، از بوري در مي آيد ... تير خلاص را خالي مي كند روي شقيقه و ... خلاص.




باريكه ي كم رمق نور در سياهي پشت پنجره خوابگاه ميان دود و دم سيگار محو مي شود. همه ساكت اند، انگار سال ها ست با هم غريبه اند، عين روز اول خدمت. اينجا اما هنوز جفت چشم هاي سرخ خيره ي من اند. ته قنداق را محكم مي كوبم به آينه ، دوباره و دوباره.
حالا هزار لكه ي سرخ در آينه ي شكسته ، به من خيره اند.


حميد صادق پور
زيرك آباد
دي ماه 78
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33261< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي